درباره خودم

ساخت وبلاگ

بچه ها من اینجوری نبودم


من تا دور و بر 23 سالگیم دوست داشتم ازدواج کنم و بچه بیارم


بعدها تا همین دو سال قبل دوست داشتم یکی رو خوب بشناسم و باهاش ازدواج کنم


ولی دور و بر دو ساله که هیچچچچچچچچ انگیزه ای ندارم دیگه.


حالا درباره مهمونی دیشب مینویسم


دیشب رفته بودم


همه متاهل بودن


ته دلم میگفتم واقعا کدوم اینا خوشبختن؟


یه حس بد هست

حس اینکه دنیا که گوه و پوچ هست


ازدواج ازونهم گه تره


یادمه ابان 2015 به محمد گفتم دیگه نمیخوام ازدواج کنم. میخوام از ایران برم.

از وقتی ار المان برگشتم

همه تلاشش این بود که خوشحالم کنه به هر قیمتی که هست

این پسرایی که به هر قیمتی که هست میخوان یکی رو خوشحال کنن؟

ازینا بترسین

اینا همه زورشونو برای شما میزنن 


و در نهایت


شما حس میکنین نه میتونین ولشون کنین نه میتونین تحملشون کنین

من یه دپرشن شدید دارم

اینقدرررررررر این شدید و عمیق هست و همینطور جدی

که هیچوقت بروز پیدا نمیکنه

ولی وقتی میکنه

منو میبره به اعماق خودش

تو اون لحظه ها به بلندترین ساختمون شهرمون فکر میکنم که یه بار با دوستم رفتیم


که بتونم خوودمو بندازم پایین

خیلی حس عمیقی هست و تو اون لحظه حس میکنم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه بهم کمک کنه.


امروز این فکر دوباره زد به سرم


که شبونه برم خودمو بندازم پایین.


امروز به ذهنم خطور کرد که من راه درازی رو اومدم اینجا

و حتما ارزش داره که این پروگرم رو تموم کنم.


ولی از شما چه پنهون

ممکنه یه روزی خودمو بکشم


خودکشی اصلا بد نیست


وقتی دوست نداره تو این دنیا زندگی کنه و به اجبار میاد اینجا حداقل بذار خودش انتخاب کنه


یه روزی که بی صدا داشتم یه محلول درست میکردم که بخورمش و بمیرم


محمد اومد اشپزخونه

و گفت خودشکی مال بچه هست


بعدم محلولمو ریخت توی سینک ظرفشویی و به فاک داد همه تلاشمو



و بهم یه حرفایی زد که زندگیمو خیلی عوض کرد.


در کل اینها بخش های تاریک من هستن :))))


ولی سعی میکنم هیچوقت بهشون میدون ندم.


ولی خلم، اگه اوج بگیره، یهو کارمو میکنم.


نمیدونم این قسمتهای خیلیییییییی سیاه از کجا امدن 

و جمع شدن

حس میکنم از تمام این بیست و پنج سال اومدن

مخصوصا از بچگیام

وقتی بچه هستی

و نمیتونی یه چیزی رو هضم کنی

یا کمک کنی هضم بشه

یا کمک کنی درست بشه

حس میکنم که میمونه توی دلت

یه جایی از قلبت


میدونم که خیلیامون اینجوری هستیم


ولی جرات نمیکنیم بنویسیم


ولی من جرات دارم


این پسره هویج، که دوست دارم لینکداینشو بذارم اینجا چند روز دیگه که همتون بشناسینش چون دیگه برای من مرده حساب میشه


چون وبلاگمو میخوند


و میخونه


برمیداشت هرچی مینوشتم اینجا رو میزد سرم

کثافت


دوست داشتم بهش بگم تو چی گه؟


تو حتی عرضه نداری یه بار بنویسیشون


یه بار به کسی بگی مشکلاتتو


عین این روباها فقط پشت قایم میشی که از کسی اطلاعات بگیری و بزنی سرش


جدی ریزترین چیزای زندگیمو که در اوج اعتماد بهش گفته بودم بهم سرکوفت زد

مادر جنده


و منو بی اعتمادتر کرد به ادما.

نمیبخشمت.

و امیدوارم سرت بیاد

دیروز وقتی پسره داشت ازم سوال میپرسید من یاد محمد و این هویج افتادم که البته اولی هیچوقت اذیتم نکرد ولی دومی همه رو زد سرم.

نمیبخشمت.


دیروز این پسره میگفت

که وقتی دانشجو بوده با اینکه فاند داشته هر ماه باباش براش فلان هزار دلار میفرستاده که راحت تر زندگی کنه

بعد میگفت تو چجوری با این پول زندگی میکنی؟!


خواستم بهش بگم ببین همین فرق من و تو هست!


شما تهرانیا اینقدر گشادینننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن که حد نداره.


همشون اینجورینا

من اصلا نمیفهمم مثلا پسر سی ساله سی و یه ساله که همه عمرشو از باباش پول گرفته، چجوری میخواد بقیه زندگیشو زندگی کنه.


ولی من همیشه رو پای خودم بودم.


و دوست دارم این زندگیمو.


بچه ها

من جزء معدود ادمای ایرانی توی کانادا هستم که بدون کمک مالی خانواده زندگی میکنه.


اینو خیلی دیدم ها


ایرانیا اینجا خیلی از مامان باباشون پول میگیرن محدود به این پسره نیست فقط.

محدود به تهرانیا نیست فقط.

در کل

دارم تلاش میکنم پیدا کنم کدوم خری اینو فرستاده سراغ من


و اگر پیداش کنم زندگیشو به فنا میدم

فقط میدونم که کار یه نفر هست چون پسره منو خوب میشناسه. امکان نداره یهویی پیداش شده باشه. منو میشناسه.

محمد همیشه میگفت شخصیت تو خنگولی و ساده هست و همه زود میشناسنت

ولی این بیشتر ازون حد میشناسه.

دیوس.


پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 225 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 12:29