نقطه عطف زندگی آدمها

ساخت وبلاگ


صدای عصای صابخونه میاد

مثل صدای یه روح هست که سرگردونه

مثل صدای مرگ میمونه برام گاهی

خیلی سنش بالاست

و من خیلی میترسم بیفته و بلایی سرش بیاد

 

برای همین وقتی که خونه هستم حواسم جمعه که یه وقت بلایی سرش نیاد یا سر خودش نیاره.

 

امروز بارون خیلی قشنگی توی ونکوور بارید

رفتیم پیاده روی توی Stanley Park

بابک توی خیلی بچگیاش دو سه قسمت از "بابا لنگ دراز" یا همون جودی آبوت خودمون رو دیده.

دلیل اینکه بقیه ش رو ندیده اینه که پدر و مادرش در دوره هویدا و توی سالهای بین 1340 تا 1355 اینها زندگی میکردن همچنان،

و برای همین به خودشون اجازه ندادن که اجازه بدن بچه با کارهای جدید آشنا بشه و برای همین حرف از تلویزیون و سینمای کشورمون که میشه میگه من فقط پرویز صیاد و بهروز وثوقی و دو سه نفر دیگه رو میشناسم.

 

امروز داشتیم یکی از اپیزودهای بابا لنگ دراز بدون سانسور رو میدیدیم

یعنی توی حاشیه اتاق پخش میشد و من داشتم همزمان اماده میشدم و بابک هم نشسته بود نگاهش میکرد

 

به اون قسمتی رسید که جودی خیلی پریشون و ناراحت بدو بدو فریاد زد و از پله ها بالا رفت و بدو بدو رفت اتاقش،

 

بابک گفت این جودی چه درون پریشانی داره! چقدر آشفته هست!

 

بهش گفتم،

من قبل از آشنایی باهاش همینجوری بودم.

 

خیلی عصبی و متزلزل و ناراحت بودم.

 

حتی میتونم بگم تا همین قبل کوچ کردنم به ونکوور

شاید خیلی متزلزل و عصبی بودم. نه به اندازه دو سال قبل یا دو سال و نیم قبل ولی در کل خیلی بودن توی این شهر کمکم کرد که آرامش رو پیدا کنم.

 

بابک میگه،

زخم ها، ناراحتی ها، به مرور فراموش میشن

جاش میمونه، توی ذهنت میمونه و ازش درس میگیری، ولی کم کم برات بی اهمیت میشه.

 

راست میگه

 

من آدم خیلی خودخور و عصبانی ای بودم.

خیلی دلم پر بود، خیلی ناراحت بودم

 

الانم هستم، ولی کمتر شده.

آدمها به مرور یه سری چیزا رو به زمان میسپرن و فراموش میکنن.

 

یعنی اینجوریه:

تو وارد یه سختی میشی،

به هر نحوی ازش بیرون میای

 

توی ذهنت درس میگیری،

توی ذهنت توی یه طبقه خاص قرار میگیره اون سختی

و میری جلو

میذاریش کنار

 

ولی جاش توی طبقه ذهنت محفوظه.

 

میگفت یادت هست پارسال چطوری از رفتارهای خیلی عجیب استادت که دوستات میگفتن نژادپرستی محضه حرف میزدی

و روت اثر میذاشت

یا از دو از هم خونه ایات که چون توی خونواده شون مشکل داشتن و با همه قطع رابطه کرده بودن پس اصلا خونه نمیرفتن و اصلا هم توی انداختن آشغالهای و recycle ها مشارکت نمیکردن ته دلت رضایت نداشتی ولی به روت هم نمیاوردی؟

یادته از دوستت که تنها دوستت توی کانادا بود و کلی بهت قول داده بود ولی زیر همه حرفاش زد و اذیتت کرد حرف میزدی که چقدر تو رو به بخشی از جامعه ایرانیا بی اعتماد کرد و بعد ازون هر وقت میبینی کسی شبیه اونه سریع ازش دور میشی عین یه خرگوشی که گوشاش رو راست میکنه و فرار میکنه چون میدونه خطر وجود داره (مثالهای خرگوشی میزنه چون ما pet خرگوش داریم و من بهتر متوجه میشم)

یا سختیای دوران کودکیت یا هر زمان دیگه از زندگیت تموم شدن و ازشون درس گرفتی ولی تا ابد توشون نموندی؟

 

میگه اینها همه میان و میرن

 

بهش داشتم میگفتم که زخمها جاشون میمونه

گفت آره، ازشون درس میگیری،

ولی به مرور خیلی بی اهمیت میشن

 

وقتی این مثالها رو زد باهاش موافقت کردم که آدم براش به مرور خیلی مسائل کم اهمیت و بی اهمیت میشن.

 

امروز داشتم بهش میگفتم (زیر بارون نم نم و دوست داشتنی پارک Stanley) که آدمها وقتی توی سختی و مشکل هستن، هی بیشتر توی منجلاب فرو میرن، هی بیشتر میرن، بیشتر فرو میرن!

اینقدر فرو میرن که دیگه نمیتونن نفس بکشن

میمیرن

و بعد یهویی به طرز معجزه آسایی از طریق بقیه یا خودشون به بالا کشیده میشن.

 

عین این نمودار میمونه زندگی ما گاهی:

 

اون نقطه قرمزه همون نقطه عطفه که باید یادمون باشه که حتما و حتما ازش عبور میکنیم و غیرممکنه که توش بمونیم.

 

کلا یاد گرفتم که وقتی به نقطه عطف این نمودار میرسم، بدونم که بعد از پایین اومدن و به صفر رسیدن مطلق، بالا رفتن هست. نباید امیدم رو از دست بدم.

 

  دفعه دیگه میخوام ازین Raincoat  ها برای پارک استنلی بخرم که این رو هم امتحان کنیم :)


 



P.S. بدقول بودن، معادل دروغ گفتنه. امروز داشتیم با بابک حرفشو میزدیم.
آدمی که قول میده و زیرش میده، در واقع نسبت به حرفی که زده و قولی که داده دروغ گفته.
بدقولی = دروغ گویی
پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 225 تاريخ : سه شنبه 1 مرداد 1398 ساعت: 20:41