درباره یه تصمیمی که میخوام اینجا بنویسمش

ساخت وبلاگ

یادمه

که از چهار و نیم سالگیم

وقتی خوندن و نوشتنواز عمو و عمه و این و اون یاد گرفتم (تو این سن استارت زدم)

یه دونه بقچه گونی مانند داشتم (اون موقع ازین مشبکا و کمدا و این سوسول بازیا حداقل تو شهر ما حداقل تو خونواده ما مد نبود)

که یه دونه دفتر توش گذاشتم، یه دونه ازین کاغذای دور کبریتا (عکسشو براتون میذارم)، یه دونه مدارنگی شش رنگی که بابام برام خریده بود و اعتقاد داشت دخترش یه روزی آدم بسیار بزرگی میشه (و هر وقت که یه قدم میرم جلو یاد این حرف بابام میفتم و بیشتر میجنگم و بیشتر تلاش میکنم) و یه مداد سیاه و یه دونه پاکن.

یه دونه گونی بقچه داشتم که اینا رو توش میذاشتم.

یادمه تو صفحه اول اون دفتره شروع کردم به نوشتن من دکتر میشم. چون مامانم همیشه تلقین میکرد که تو باید دکتر بشی وگرنه من شیرمو حلالت نمیکنم (و نکرد) و بابام میگفت بذار هرچی دوست داره بشه تو وکیل وصیش نیستی که.

بعدها تو دفتر خاطراتم نوشتم که اگه تیکه تیکه ام بکننم پزشک نمیشم.

و نذاشتم که بشم (به شدت از پزشکی و دندون پزشکی تنفر داشتم و دارم).

گذشت و گذشت

من تک تک چیزایی که تو دفترم مینوشتم برام اتفاق میفتاد (دیرو  زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت)

یاد گرفتم که اول یه چیزو بنویسم

بعد بهش عمل کنم.

در نتیجه همیشه یه دفترچه پیشم بود و هست.

من کلا دیوونه نوشتنم

شما فایلای وورد قدیمیمو ببینین.

همشون پر از چرت و پرتایین که همه اتفاق افتادن

همه

بدون استثناء

دفترای خاطراتم همه کنار خط هاشون تیک انجام شد هست.

من دیوونه نوشتنم

از بچگی نوشتم

از بچگی

تا الان

نوشتن مغزمو منظم میکنه

بهش جهت میده

الانم پیش سوپوایزرم و همه چا یه دفتر پیشمه همش بهم میگه مریم ننویس! من اینا رو دوباره میگم خودتو نکش

کلا نوشتنو دوست دارم!

حتی جلوی افیسر تو فرودگاه کانادا یه دفترچه دراوردم که بنویسم کجا میشه سین نامبر گرفت و ترکید از خنده و گفت تو دفترچه دراوردی تو این هاگیر واگیر؟! گفتم مگه چی میشه؟!! گفت هیچی خیلی باحال بود ندیده بودم کسی دفترچه دربیاره جلوی من ملت اینجا همش تو این فکرن که زودتر ازین قسمت برن بیرون. دفترجه م گل گلیم بود.


بگذریم


امروز میخوام اینجا یه چیزی بنویسم


چون میدونم من یه دختر قویم

و به قول جدی من یه دختر بلا بلا بلا هستم و به هرچی بخوام میرسم

اومدن جدی تو زندگی من بخشی از خواسته هام بود که تو ی دفتر خاطراتم نوشتمش و عملیش شد

دوست داشتنشم همینطور

خیلی دوسش دارم

بیش از حد (خودش البته عقیده داره که بنده عاشقش هستم، حالا کاری به این نداریم، یه ذره خودشیفته هست این جدی)

ولی

دیگه وقتشه هر طور شده ازش بکنم. 

کامنت یاورو چند بار خوندم

و همینطور کلنگ رو

و بقیه که بهم پیام خصوصی میزننو

و نشستم تو تنهاییام فکر کردم امروز

دیدم فکرمو بیخودی مشغول یه ادمی کردم که عملا وجود خارجی نداره

و قشنگ میفهمه که من دوسش دارم ولی ابدا اعتنا نیمکنه (دیروزم نشونم دادی که میای اینجا رو میخونی، با الاغ طرف نیستی)

دیگه وقتشه ازش بکنم

و برم سراغ درس و زندگیم

و کم کم چشم هامو به روی ادمای دیگه باز کنم.

این همه پسر خوب تو این شهر ریخته.

از طرفی درسام سنگین شدن بچه ها

از صبح تا شب میشینم ریسرچ میکنم باز نمیرسم تموم کنم.

در نتیجه

با اینکه درد داره

با اینکه اذیت میشم

عذاب میکشم

ولی میخوام تو مخم با جدیم کم کم خداحافظی کنم

اینو کم کم بی خیال شم راه واسه بقیه ادما و کارا باز میشه

اون کندن اولیه سخته دیگه

یه بار انجام دادما همین اواخر

الاغ باز اومد شیطنت کرد منم یهو فیلم هوای هندوستان کرد

میخوام ازش دل بکنم

نمیدونین چقدر سخته

ولی من اینکارو میکنم

گره خورده به همه داشته هام

ولی اینکارو میکنم.

اینجا مینویسم که خجالت بکشم از همتون و اینکارو بکنم!!

و همینطور خودم تو مخم ثبت کنم امروزو و از همین امشب استارت بزنم و مخم رو برای مسائل بهتر و کارای بهتر و ادمای بهتر ازاد کنم.

همین!


پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 14 فروردين 1396 ساعت: 1:18