دیگه میخوام صحبت کردن درباره این انسان رو استاپ کنم. بسه دیگه

ساخت وبلاگ

اخیرا یه کاری میکنم!!!

اول میرم مقالات مرتبط با اون مقاله اصلیه که قراره بخونمو دانلود میکنم، میخونمشون، دستم گرم میشه! بعدش مقاله اصلیه رو میخونم!!! اینطوری مقاله اصلیه رو بهتر میفهمم!!!

 

یه روز نوشستم با خودم فکر کردم!

گفتم دختر!

تو چرا این همه کتاب میخونی؟

چرا این همه فیلم و مستند و انیمشین میبینی؟

یه دلیلی که پیداش کردم، این بود که از بچگی اینطوری بودم.

شاید چون در باطن هیچوقت کسی رو پیدا نمیکردم که بتونه با من تفاهم داشته باشه (بر عکس روابط و خنده های ظاهریمو فوق العاده دوست باز بودنم، متاسفانه یا خوشبختانه، ازینکه دو تا بعد کاملا مختلف داشتم گاهی از خودم خیلی بیزار میشدم).

ولی از وقتی تونستم دست راست و چپمو از هم تشخیص بدم، دیوانه وار و با علاقه کتاب خوندم.
زیر کلمه ها و جمله های مهم خط میکشیدم، شخصیتها رو گوگل میکردم یا دربارشون کتاب میخوندم، چون کسی نبود که باهاش درباره این چیزا صحبت کنم خب باز باید کتاب میخوندم تا جواب سوالامو بدونم.

پس هی بیشترو بیشتر میخوندم...

حس میکنم آدم وقتی منطقا (نه احساسا) از دورو بریاش قطع امید میکنه، برای خودش یه خلوتی میسازه. وقتی میبینی دوستات نمیتونن بهت خوراک ذهنتو بدن یا به هر دلیلی یه خلا رو با اونها حس میکنی (چه دختر باشن و چه پسر) میری برای خودت یه راه میسازی. این برای من اتفاق افتاد.

وقتی 12 سالم بود، یه روز صبح از خواب بیدار شدم، گفتم این زندگی واسه من زندگی نمیشه!

رفتم کتابخونه شهر و چند تا کتاب گرفتم و آوردم خونه (یکیش درباره نجوم بود که فیووریت من هست).

کتابهای کتابخونه رو دو بار خوندم.

بعد رفتم از اقوامم کتابهای نفیسشونو قرض کردم و خوندم (نبرد من هیتلر رو اونجا خوندم و یه عالمه کتابدیگه که مربوط به تاریخ ایران و دنیا بود). بعد گفتم ببینم تو رمان ها چی میگذره! نشستم خوندم!

انقدر خوندممممم تا بلاخره متوجه شدم من کی هستمو چی میخوام!

اینا چیزایی بود که دور و بریام نمیتونستن بهم بدن حتی اگه من دنبالش بودم...

درسته که خیلی وقتا اشتباهم کردم تو زندگیم، ولی در عوض تلاش خیلی خیلی زیادی کردم که خودمو بسازم.

یه بار از خودم پرسیدم، حالا رمان و مستند و نمیدونم مجله و اینا اکی هست که میخونی.

ولی چرا تاریخ؟

میدونی

من دنبال یه چیزی بودم.

دنبال این بودم که بفهمم دقیقا از دنیا چی میخوام.

قبلش باید آدمای کشورمو، خلق و خوشونو، خودمو، پیشینمو، همه رو میشناختم. تا متوجه میشدم که چقدر امکانات دارم و چی ازم برمیاد و چی رو باید بسازم.

خیلی خوندم...

خیلی خوندم....

به خیلی چیزا رسیدم، ولی مهم ترین قسمت ماجرا این بود که متوجه شدم که مردم کشور من یه سری خلق و خو دارن که خیلی خیلی خیلی زمان میبره کهبخوان عوضش کنن تا به معنای واقعی کلمه پیشرفت کنن و بتونن از زندگی لذت ببرن (اون آرامشی که دنبالش هستنو به دست بیارن)، دیدم من نمیتونم و کسی نیستم که آدما رو عوض کنم و این ابدا با خلق و خوی من جور در نمیاد.

یاد گرفتم آدمای دور و برمو اونطوری که هستن دوست داشته باشم.

به جای اینکه بخوام اهدافشونو عوض کنم یا که مثلا زندگیشونو تلخ کنم به خاطر طرز تفکری که دارم و دارن و مثلا بخوام یه تفکرو بهشون القا کنم به زور، یاد گرفتم کمکشون کنم به اون چیزی که میخوان با تلاش خودشون برسن و در کنارش تیکه تیکه بهشون کمک کنم که فکر کنن، خودشونو ارتقا بدن و فکراشونو بزرگ کنن و دنیاشونو.

واسه همینه که من نه تنها از هیچ کس بدم نمیاد بلکه همه رو دوست دارم! این حسمو خیلی دوست دارم. تو کشور من که همه مردم (یا اکثریت در خوشبینانه ترین حالت ممکن) از هم بدشون میاد یا پشت هم کلی صحبت میکنن یا مینیمم همدیگه رو مسخره میکنن و توهین قومیتی داریم و بحث بی محتوا و مزخرف تهرانی بودن و شهرستانی بودن در فرهنگ کشور ما جاری هست، و هزار تا مورد دیگه، به نظرم همین که نه میتونم به کسی حسادت کنم، نه حسرت بخورم، نه دشمنی کنم، و به علاوه اینکه همه تلاشمو میکنم که به آدما کمک کنم، بهم یه حس خیلی خوبه. این حسمو دوست دارم! با زحمت و تلاش و کوشش بهش رسیدم و واقعا دوسش دارم!

بین تمام آدمایی که دیدم، جدی تنها کسی بود که هم از نظر سنی بهم نزدیکتر بود (یعنی آپدیت تر بود) هم اینکه کلی منو درک میکرد و هم مرد خودساخته ای بود. جدی ازونا بود که معلوم بود اولش کلی یللی تللی کدده، بعدش دیده این زندگی براش زندگی نمیشه و یه جورایی خسته شده! و رفته دنبال ساختن خودش.

بر خلاف بیشتر اقایون جدی از مغزش هم استفاده میکرد! برای خودش احترام قائل بود. اگه لازم بود تنها میموند و تنهایی رو تحمل میکرد ولی به خاطر پر کردن تنهاییاش تن به هر کاری و هر کسی نمیداد.

یه جورایی، جدی بین مردم ما، خلاف موج شنا میکرد و برای منی که همیشه خلاف جهت امواج شنا میکنم چی ازین بهتر؟؟ جدی کسی بود که من وقتی باهاش صحبت میکردم میتونستم با جرات به خودم بگم که اگه یه روزی مرد دلخواهمو نتونستم پیدا کنم خب تنهایی زندگی میکنم. مشکلی نداره. جدی برای تنهاییاش احترام قائل بود. واسه خودش. واسه دستاوردهاش. اینجور مردها رو من تا مرز مرگ قبول دارم. حتی اگه 1000 تا اخلاق گند داشته باشن (که جدی داشت) و 4 تا زن قبلیشونو طلاق داده باشن و کوپن زن گرفتنشون تموم شده باشه (کوپن زن گرفتن جدی تموم شده بود).

جدی آدمی بود که دنبال هیچ احدی غیبت نمیکرد. یا با کسی معاشرت نمیکرد یا اگه معاشرتی داشت دیگه حرف و حدیث پشتش نبود.

جدی ازونا بود که من میتونستم هر یکی دو هفته یه بار ببینمش و بیشنم باهاش گپ بزنم و چایی بخورم و لحظه های قشنگی رو بسازم. باهاش صحبت کنم. بهم کلی اطلاعات جدید و مفید درباره کارش و رشته ش انتقال بده و منو مداما تشویق کنه و هول بده جلو و من هر لحظه مطمئن تر بشم که راهم درسته و هر دفعه هم بهش بگم که ازین که دارمش بی اندازه خوشحالم! و اون هر سری بگه برو به درسات برس! بس کن! و من ته دلم بگم کی زن تو میشه با اون اخلاق افتضاحت آخه؟! واقعا هم اخلاقش افتضاحه من به این رسیدم.

جدی تاریخو دوست نداشت. براش مهم نبود که کی چیکار کرده در گذشته. کتابای روانشناسی معروفی که من اون همه برای خوندنشون زحمت کشیده بودم براش مسخره بودن. رمان دوست نداشت. اسم پادشاها واسش مهم نبود. قطعا کتاب خوندنای من هم براش پشیزی ارزش نداشت. ولی میتونست تو رو خوب بفهمه.

دوستم همیشه میگفت تو یه لجبازی بسیار پنهان و مخفی در درون خودت داری، که هیچوقت البته بروز پیدا نمیکنه ولی اگه بروز پیدا کنه تو بمیری هم اره نمیگی به شرایط موجود. جدی هیچوقت لج منو درنمیاورد! جدی میتونست دوست خیلی خیلی خوبی بشه (شوهر خوب نه ولی، نمیدونم شاید واسه بقیه دخترا شوهر خوبی بشه نمیدونم). جدی آدمی بود که هیچوقت ازت تعریف نمیکرد، هیچوقت. ولی روزایی بود که من کاملا حس بیخود بودن داشتم. روزایی که حس میکردم بی مصرف ترین و نامفیدترین ادم جهانم و به درد هیچی نمیخورم. تو اون لحظه ها جدی سرمیرسید، مثل این فرشته های نجات و منو ازون فازی که بودم درمیاورد و بهم اینو القا میکرد که من دختر مفید و ارزشمندیم و کمکم میکرد اینو باور کنم. این کارشو دوست داشتم.

جدی کسی بود که بین اون چیزایی که خونده بودم، بین ارزشهام و اعتقاداتم و دستاوردهام و بین توانمندیهام ارتباط خیلی خوبی برقرار کرد و منو دایرکت هدایت کرد به اون چیزی که میخواستم برسم. جدی مرد عمل بود. جدی مدیر خیلی خوبیه. من که ته دلم به هر آدمی اعم از پسر و دختر میتونم هزار تا ایراد بگیرم (و همزمان دوسشون داشته باشم)، ایرادهایی که ته دلم به جدی میگرفتم خیلی کم بود (و هیچوقت نمیتونستم بهش بگم که بابا تو هم ایراداتی داری چرا آخه فکر میکنی بی ایرادی تو!!!!)، چون جدی آدم خودساخته ایه. جدی ازوناست که واسه اینکه اینی بشه که الان هست خیلی زحمت کشیده....

از یه جهاتی هم جدی منو خوب نمیشناخت (اون دوستم در عوض منو خیلییییی عالی میفهمید)، جدی خبر نداشت که من تو محیط کارم فوق العاده صبورم...

خوشم میاد که یه دختریم که با اینی که هست حال میکنه (اعتماد به سقف)!

خودمو دوست دارم خب!!!

پی نوشت: دوباره این فکر به جونم افتاد که نکنه این انسان میاد به وبلاگم سر میزنه!!! اگه اینکارو بکنی من میدونم و تو! همین! 

پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 195 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 18:50