حل معمای کارل

ساخت وبلاگ

شبها و غروبها میرم پیاده روی کنار اقیانوس،

و فروب آفتاب رو تماشا میکنم،

و اینقدر پشه منو زده که تمام دستام دون دونه.


ببینین،

اینجور ادمها، آدمهایی که "پیر درون" دارن،

آدمهای خوبی هستن معمولا، خوبن، سالمن، کاملا میدونن چی درسته و چی غلطه، معمولا آدمهای تنهایی هستن،

معمولا سطح فکر خوبی دارن،

معمولا سعی میکنن خلاف جریان حرکت کنن، خیلی فکر میکنن، توی تنهاییای خودشونن،

کنار خونه شون ممکنه بهترین و زیباترین بارها و کلاب ها باشه ولی اینها اونجا نرن،

ولی مثلا برن روی یه صندلی رو به یه رودخونه یا اقیانوس ساعتها و برای سالها بشینن،

یا عادت کنن که برن مثلا یه کافه همیشگی و هر روز یه ساعت قهوه بخورن و فکر کنن. خوندن رو دوست دارن، دوست دارن اخبار رو بخونن، معمولا خیلی میفهمن. چون اون وقتی که باید بشینن چرت و پرت بگن با بقیه، رو تنهایی و در پی خودسازی سپری میکنن.


مشکلی که با این افراد من پیدا میکنم، اینه که اینها حرفاشون هر چند درست، آزار دهنده هست.

یعنی میان، به جای گفتن اینکه: خب رفیق بیا بریم اینو امتحان کنیم ببینیم چطوریه؟!


میان میگن: من به تو امر میکنم اینکارو بدون کم و زیاد انجام بدی.


اولش ممکنه برای تو جذاب باشه این کار،

ولی به مرور حس میکنی شدی یه ماشین، یه ربات،

اینها چون میدونن که هر چی میگن درسته، 

تبدیلت میکنن به یه ربات، 

الان بخواب،

پاشو

غذا بخور

بسه نخور


نمیدونم برو سکس کن

برگرد


فقط یه ربع سکس کن


مسواکتو فقط 4 دقیقه بزن


و....


نخند


بابابزرگ من این شکلیه.


بابابزرگ من تو دوره ای که همه دو تا زن میگرفتن حداقل (و شاید سه تا)، یه دونه زن گرفت،

و خبرنگار بود


و خیلی کتاب خونده

و خیلی با اینکه سوسول بزرگ شده بوده ولی خب خیلی باسواد و باشخصیت و خیلییییییییییی آدم درست و حسابی ای هست.

منضبط، حساس

تمیز


تمیییییییییییییییز



ولی خیلی امر و نهی میکنه

خیلی عصبیه


خیلی حساسه

خیلی بیش از حد سخت گیره


گاهی وقتا از ادمها و دخترا و پسرایی خوشش میومد که اصلا با عقل تو جور در نمیومد


چرا؟


چون بابابزرگ من، دختر خجالتی، یا خنده رو، یا لپ قرمزی دوست نداشت.


دختر باید سنگین میبود،

دختر باید اصلا نمیخندید، لبخندم نمیزد


مثل سنگ میبود.


پسرم همینطور.


اینها وقتی اون نگاه رو، اون لبخند، اون شخصیتی که میخوان، هرچی که میخوان، رو توی کسی پیدا کنن، دیگه ولش نمیکنن، طرف ممکنه یه شارلاتان و یه آدم آشغال باشه، ولی میبینی این آدم، پیر دورنش داره دستور میده، نه! این استانداردهای تو رو داره.

چون این قضیه نقطه ضعف اونهاست، و احتمالا افرادی ازشون سوء استفاده کردن،

اینها اتوماتیک به مرور زمان سیگنال ها رو حتی گاهی غلط، ولی متوجه میشن،

و به سرعت از افراد مشکوک، حتی اگه طرف واقعا بی گناه باشه و اون کاره نباشه،

دریافت کرده

و ازش دوری میکنن.


هر روز حساس تر و عصبی تر از دیروز میشن.


ولی یاد طرف، و مهرش، توی ذهن اینها میمونه.


صابخونه من، به طرز عجیبی، همچین آدمیه که براتون توضیح دادم.


بابابزرگم هم همینجوری بود و هست.


این ادمها به مرور ادمهای دلسوز و درست و حسابی رو هم از خودشون دور میکنن و تنهاتر میشن. و این تنهایی ادامه داره.


مثلا:


کرمعلی از معصومه خوشش میاد،

معصومه به همه استانداردهاش نزدیکه (کرمعلی پیر درون داره که کاملا دومیننت هست به شخصیتش)،

ولی معصومه لبخند میزنه!

یا معصومه شوخ و بشاشه

یا حتی معصومه یه بار سیگنال یه دختری رو نشون داد که کرمعلی رو اون دختر گول زد، اموالش رو برداشت و فرار کرد.

کرمعلی همه چی رو داره مقایسه میکنه.

معصومه رو سر همین لبخند ازار میده که بذارش کنار! معصومه نمیتونه،

دلش میشکنه


کرمعلی باز بهش فشار میاره


تا که معصومه قاطی میکنه و میگه نمیتونم!


کرمعلی بهش میگه: عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود.


این جمله باعث میشه معصومه دلش برای همیشه میکشنه و کلا میره گریه میکنه و دیگه اون آدم سابق هم نمیشه.

و اسم کرمعلی رو توی مخش به "گرگ زاده" عوض میکنه.


کرمعلی متوجه میشه که تند رفته.

ولی دیر شده!


باز معصومه میگه نه این پسر خوبیه! بذار باهاش دوست بشم دوباره.


دوباره همین و ...


من هیچوقت نمیفهمیدم


چرا بابابزرگم به اون زن عموم که تمام اموال عموم رو بلند کرد و عموم سرطان گرفت و مرد بیشتر از ماها اعتماد داره.


با ینکه میدیدیم غلطه.


ولی باز هم همین اواخر فکر کنم کلی براش خونه خریده دوباره (صد باره)


زن عموم خیلی به معیارهای بابابزرگم نزدیکه.

با اینکه زن خیلی خیلی هفت خطیه.


در عوض خواهرش ساده تره، ولی بابابزرگم ازش متنفره!


برام خیلی چیزا حل شده توی این مدت.

امشب میخوام به خواهرم درباره این قضیه بگم! که این معما برای اون هم حل بشه.


من به شخصه، فاصله م رو یاد گرفتم با این ادمها حفظ کنم و هرگز دیگه بهشون اعتماد نکنم.

چون اونها وقتی به کسی نزدیک میشن، یعنی یه گوشه از قلبشون رو به اون ادم دادن،

و وقتی متوجه میشن نمیتونن اون اخلاقای متفاوت تو رو که مطابق استانداردهاشون نیست، عوض کنن، و تو صد در صد مال اونها بشی،

داغون میشن، عصبی میشن، پرخاش میکنن، دلشون میکشنه، و سرکوفتت میزنن، در اصل سرکوفتت نمیزنن ها، دارن حرف میزنن،

ولی چون امر و نهی میکنن و نصیحت، تو فکر میکنی دارن سرکوفت میزنن، یا تحقیر میکنن یا الکی امر و نهی.

این یه شکست دو طرفه هست، هم اون آدم دلش میکشنه و به لیست سیاه مغزش یکی دیگه اضافه میکنه، هم تو داغون میشی و دلت میکشنه.

من الان دیگه فوری حریمم رو تعیین میکنم و حد رابطه رو مشخص میکنم که بیشتر ازون به هم نزدیک نشیم.


بلاخره معمای پدربزرگم و هرکسی که شبیه اون و اون پیرمرده Carl توی انیمیشن UP بود، برام حل شد!

خیلی خوشحالم.







پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 204 تاريخ : شنبه 12 مرداد 1398 ساعت: 13:32