Isn't it romantic

ساخت وبلاگ
قرار گذاشته بودیم با یکی از دوستام که یه پسر کاناداییه بریم سینما

بهش گفتم که اگه دوست داره هم خونه ایش یا دوستی اگه داره بیاره

چون میدونم که یه هم خونه ای پسر ایرانی داره و اینجا مهمان هست و احتمالا تنهاست.

از قبل بهم گفته بود که تهرانیه پسره و مهندسی میخونه بلا بلا بلا

بر خلاف این قاطی کردنام اینجا
در محیط بیرون ادم رئوف و دلرحمی میباشم. :)
یعنی میدونم که کسی که اینجا میاد مخصوصا اگه پسر باشه ممکنه اینجا تا آخر عمرش حتی بهش خوش نگذره.
پسره نه ماهه که اینجاست. فکر کنم هزنیه شو دانشگاه مبدا توی ایران میده.

خلاصه بهش گفتم اگه دوست داره بیارتش

و پسره هم موافقت کرده بود که بیاد

خلاصه پسره اومد و شروع کردیم صحبت کردیم و دیدم نازی چقدر مودب و آروم و خجالتیه.
برام یه علامت سوال بزرگ درست شده که هر تهرانی ای از پسرا ما دیدیم ما رو از راه دور خورده و پررو ئن معمولا. چطوری این پسره اینقدر مودب و خجالتیه؟!

دلم یکمی سوخت.

خیلی مثبت و مهربون و خوشبین بود و کالچرو یاد گرفته بود و همش حرفای مثبت میزد ولی معلوم بود که اینجا به شدت بهش سخت میگذره.
ازش پرسیدم که دوست داره که اینجا بمونه؟ و درس بخونه مثلا پست داک؟
گفت که از درس خوندن یکمی خسته شده.

حقیقتش بهش حق میدم.
اینجا بهشت نیست ولی اونقدرا هم بد نیست برای درس خوندن.

میدونم که فشار زندگی توی اینجا باعث شده که آدمی بشه که میخواد ازینجا بره و دیگه برنگرده.

چون مهمونی
گروه جدید
همه چی جدید
کشور جدید
فرهنگ جدید
پروژه قبلی رو داری ادامه میدی
من یه دوست دختر داشتم که بعد از هشت ماه کار کردن (ایرانی بود) به جز فحش مادر و خواهر دادن به این کاناداییا هیچی نصیبش نشد و بدون هیچ دستاوردی ازینجا رفت و گفت که دیگه برنمیگرده.
من توی ماههای اخرش باهاش اشنا شدم (یه سال و دو ماه قبل) و تونستم مقدار اندکی دیدگاهش رو عوض کنم (چون اون موقع بهبهه فرست یر ریپورت و سمینار و امتحان اون کورسم بود، یعنی امتحان ها و اساینمنت های اون کورسم) ولی باز هم بدبین بود و همش دعوا میکرد.
این پسره هم میگفت که استادشون ایرانیه (استادهای غیراروپایی و غیرکانادایی اینجا خیلی مشهورن به اینکه اصلا پرافشنال نیستن) و خیلی پول حیف و میل میشه و خیلی انگار باند بازیه و اوضاع خرابه و دانشجوها خیلی با هم دعوا میکنن.

خلاصه دلم براش سوخت. خیلی سوخت. ما بلاخره سوختیم و ساختیم با مشکلات اینجا (که کم هم نیست) و تموم شد. ولی حسش رو درک میکنم که چرا میخواد برگرده خونه شون و دیگه هم اینجا نیاد. دقت کنین برگرده یاران باید بره سربازی. حاضره بره اونکارو انجام بده ولی دیگه اینجا برنگرده. خیلی دلم سوخت. داشت میگفت کاش زودتر اشنا میشدم باهات. ته دلم گفتم کاش باهات زودتر اشنا میشدم. بهت کمتر سخت میگذشت. وقتی اعتمادش جلب شد شروع کرد به درد دل کردن که چه مدیریت افتضاحی دارن توی افیسشون. کاملا میفهممش. 
و هر سه مون با هم توافق کردیم که استادهای دانشگاه ممکنه باسواد باشن. ولی ربطی به مدیریت نداره. اغلب مدیریت افتضاحی دارن تجربه اینو نشون داده.
ما یه مدیر میخوایم که پول و همه چیزرو اداره کنه.
این استاده کلا مثل اینکه یه ساله که اینجا استاد شده
فکر کن 9 تا دانشجو گرفته
تو خودتو نمیتونی اداره کنی چرا نه تا دانشجو میگیری!
فکر میکنن باید خیلی دانشجو بگیرن که خیلی داده تولید کنن و بازدهی بره بالا ولی عملا اگه این استاد بیشتر از 4 تا بگیره کارش زاره و بازدهیش از همون 4 تا دانشجو هم کمتر میشه.
شب خوبی بود... خوشحالم که یه نفر درد دل کرد و دلش سبک تر شد قبل رفتنش...

امشب بعد خداحافظی ازشون داشتم فکر میکردم که یعنی واقعا جدی سابق (گرگ زاده = ک) هم اینقدر ادم حسابی و خجالتی و معصوم و ساده و خوب و باشخصیت بوده اوایل که اومده اینجا و بعدش زندگی توی اینجا اون رو اون آدم بی رحم و بی احساس و کسی که خوشحالیش توی دیدن بدبختی بقیه هست و آدمی که خیلی عقده ای و عصبی هست و به همه میپره تبدیل کرده؟
همیشه به خودم میگم کاش هیچوقت باهاش اشنا نمیشدم. ایرانی های خوب اینجا ممکنه زیاد باشن و دیدن یه آدم عقده ای و بد باعث شد که من تا مدتها فکر کنم نکنه همه ایرانیا اینقدر داغونن؟

درباره فیلم:
قرار بود بریم the upside رو ببینیم که همه صندلی ها پر بود و مجبور شدیم isn't it romantic رو ببینیم که اونم قشنگ بود. بعد دیدنش داشتم فکر میکردم که بهتره خودم رو بیشتر دوست داشته باشم (موضوع فیلم درباره این بود).
پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 246 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 5:08