حسی عجیب، حس مرگ

ساخت وبلاگ

یه حس عجیب داره کم کم بهم غلبه میکنه.

تقریبا یه هفته هست که بدنم به شدت خسته هست.

حتی وقتی از خواب بیدار میشم.

قبلنا وقتی از خواب بیدار میشدم اینجوری بودم:

یوهههووووو

میپریدم بیرونو نگاه میکردم از پنجره و میرفتم بیرون!!! (تخت من درست روبروی پنجره اتاقم قرار داره)

امروز سر یه قضیه ای

همچنان از ایران

روزم اونطوری که باید شروع نشد.

یه چیزی داره منو اذیت میکنه.

میدونم چی.

نمیتونم حلش کنم.

ولی باید حل کنمش.

بعضی وقتا دوست دارم که سالها پیش مرده بوده باشم.

ازین دنیا خسته میشم.

خیلی.

خیلی

خیلی

بعضی وقتا از کانادا اومدنم به شدت خسته میشم. 

از طرفی دوست ندارم مثل غالب دخترای ایران زندگی کنم.

دوست ندارم مثل دختر خاله هام باشم

تا حدی زیادی دوست ندارم مثل خواهرم باشم (البته خواهرم بسیار مستقل و بسیار جدی و قلدره)

دیوست ندارم مثل دختر خاله هام باشم. به جز آرایش کردن و گردش رفتن هیچی نمیدونن. هیچی.

دوست داشتم یه دختر قوی باشم. یه دختر مستقل. یه دختری که از هیچی نمیترسه. 

یه دختر موفق.

عجیبه!! بدترین و سخت ترین روزای زندگیمو اونقدر خوب سپری کردم، این روزام که هوا اینقدر عالیه اینقدر قشنگه، همه چی خوبه، یه عالمه دوست خوب پیدا کردم، 5 تا پرزنتیشن تو این دانشگاه ارائه دادم و همه چیم مرتب شده یهو دنیام به هم ریخته.

یه لایه ای از خستگی دور و برمو گرفته.

یه لایه از خستگی چشمامو گرفته

خسته ام!!

دلیلشو نمیفهمم.

به هیچ کسم نمیتونم بگم. دوست ندارم.

نمیدونم چمه. دوست دارم بمیرم گاهی.

دوست دارم مرده باشم صبح وقتی بیدار میشم.

دوست دارم تو خواب مرده باشم.


پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 222 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 1:26