دنیای این روزای من

ساخت وبلاگ

چندین ماه اینجا زحمت کشیدم

تا تونستم به این جایگاهی که الان دارم برسم.

وقتی این پرزنتیشن آخرمو ارائه دادم، استادم منو کشوند یه کناری، گفت مریم، امروز ارائه ت و پرزنتیشنت عالی بود. برات خوشحالم و ازت ممنونم که اینقدرخوب کار میکنی.

نمیخوام بگم این نتیجه فقط برای خودمه. اتفاقا همون لحظه باز یاد جدی افتادم. یاد خیلی چیزا افتادم. یاد این افتادم که اگه این استاد بهم پذیرش نمیداد شاید باید میرفتم یه شهر دیگه و یه استان دیگه.

ولی مهم تر ازون، این هست که، نتیجه چندین ماه زحمتم داره به بار میشینه.

 ولی بچه ها، دارم روزای سختی رو میگذرونم، نه به خاطر دانشگاه، نه یه خاطر اینجا، اینجا همه چی عالیه.

یه مسئله دیگه داره اتفاق میفته. مسئله ای که ارتباط مستقیم داره به گذشته م.

یکی از آرزوهامه، که یه روز از خواب بیدار شم و ببینم که گذشته م خالیه. هیچی یادم نیاد. هیچی.

خلاصه، میترسم.

میترسم.

و باید باهاش مواجه بشم قبل ازینکه به من نزدیکتر بشه.

این روزا دیگه نمیتونم اینجا درست و حسابی بنویسم و برای دل خودم بنویسم.


جدی اینجا رو میخونه و من از این نگرانی فکری خسته شدم.

خیلی وقت قبل یه وبلاگ ساخته بودم. دارم استارت میزنم توی اون بنویسم.


چند وقت بعد شاید (شاید) برگردم ایران برای یه کار خیلی مهمی برای چند روز فقط. باز دوباره برمیگردم کانادا.

اگه کارم داشتین اینجا بهم پیام بدین.

به وبلاگ کلنگ و صبا و بقیه سر میزنم و براشون کامنت میذارم. مرسی از غزل و الناز و دوات و بقیه.

یه روزی اگه حال و اعصاب داشتم برمیگردمو هرچی درباره تافل بلدمو مینویسم.


فعلا باید با زندگی واقعیم روبرو بشم.

قبل ازینکه دیر بشه.

حاضرم بمیرم، ولی این قضیه رو تموم کنم.

راحت بشم....


خدانگهدارتون 


پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 218 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 1:26