درباره هم آزمایشگاهی دختر کاناداییم - قسمت اول

ساخت وبلاگ
امروز یکمی دلم به حال خودم سوخت.
شنبه هست.
یکمی پشت سرم درد داره. گردنم درد داره. نمیدونم چرا. باعث میشه سرم گیج بره.
کلی محلول ساختم. کلی با دی ان ای های محلولم ور رفتم!!!!! که ببینم چشونه. بعد با حس مثبت تزریق کردم به دستگاه و از همشون تا الان نتیجه گرفتم.
خیلی ازین نظر خوشحالم.
امروز استثنائا! این همکار کاناداییم که یه دختره که یکمی از من کوچیکتره هم اومده بود کار کنه.
من صبح ساعت 6 بیدار شدم. کلی غرغرای مامانم رو شنیدم پشت واتس اپ، رفتم بانک، بعد رفتم خرید از فودبیسیکز، بعد اومدم همه رو گذاشتم خونه، بعد اومدم دانشگاه تو راهم با جدی احمق بی شعور بحثم شده. بعد که از در افیس اومدم تو دیدم این چش و چالش ورم کرده، بهش گفتم سلام! خوبی؟ گفت سلام، اعصاب ندارم! خسته ام! گفتم حق داری، از صبح اومدی، گفت نه همین الان رسیدم! ساعت 12 ظهر بودا.
خلاصه، نشستم کارامو کردم، اینم دو سه تا ازمایش انجام داد، نیم ساعت قبل بهم گفت من کارم تموم شد دارم میرم. گاهی با هم حرف میزنیم. یعنی خیلی حرف میزنیم!!! هر سری میاد غذاهایی که میپزمو میبینه، یا میاد شکلاتامو نگاه میکنه برمیداره میخوره، قبلنا میرفتم هر سری به هموشون خودم شکلات و کیک تعارف میکردم الان وقتی چیزی میارم قبلش میگم ببینین اینجا گذاشتم. پس بیاین بردارین. میان برمیدارن. 
این دختره رو دوست دارم.
موهاش بین قهوه ایو طلاییه. چشماش بین ابی و خاکستریه. گامبوئم میزنه. چاق نیستا، لاغرم نیس. بازوهاش از بازوهای من کلفت تره. یه جوریه، چاق میزنه گاهی، پره. قدش خیلی کوتاه تره. ولی شادن! حال میکنن با این چیزی که هستن!!
مثل من همیشه تو عذاب نیست. همش به فکر خدایا چاقم چاق شدم چاق موندم چرا زیاد خوردم نیست. هر سری غذا میارم میاد یه نگاه میندازه میگه من گشنمه! غذاهامو نمیخوره، ولی با خیال راحت غذاهای خودشو میخوره، بیسکوییت میخوره. میاد کیکامو میخوره. میدونین، دوست دارم این دخترو. دوست دارم بعدا یه دختر اینطوری داشته باشم، اینطوری بزرگش کنم. چیزایی که خودم نداشتمو براش تهیه کنم. بذارم یکمی بی خیال بزرگ شه. نه اندازه اینا بی خیال، اینا دیگه خیلی بی خیالن. یکمی بی خیال. 
خیلی دوست دارم یه دختر بیارم.
حقیقتش ارزوی خاصی برای پسر اوردن و پسرام ندارم.
ولی دوست دارم دو سه تا دختر داشته باشم و اونجوری که دوست دارم بزرگشون کنم.
خودم که خیری ندیدم.
کل عمرمو سختی کشیدم.
اگه بدونین من چقدر بدبختی کشیدم تا برسم اینجا....
بقیشو بعدا مینویسم.
یادم باشه درباره سرگرمی های این دختر، درباره فیلم دیدنش، درباره دوست پسرش، درباره تفریحاتش، زندگیش و درباره درس خوندنش بنویسم.
اینا ادمای صادقین.
به شدت صادقن.
تنبلم هستن، ولی صادقن. خیلی خوبن.
خیلی اینا رو دوست دارم.
ادمای خوبین.
این دختر خیلی خانومه.
خیلی دوسش دارم.
به این چیزا که فکر کردم، یکمی اشک از چشمام اومد... دلم برای خودم سوخت.
به ندرت گریه میکنم.
اشک ریختم ولی.
واقعا دلم برای خودم سوخت.
دیگه دوست ندارم به دیدن کسی اصرار کنم. برن همه گمشن. به درک. جدی هم رو همشون. دلم برای خودم سوخت.
میخوام مثل ادم زندگی کنم.
یه دوست پسر پیدا میکنم چند وقت دیگه و دوستیمو با این 3 تا دختری که باهاشون رفیق صمیمی هستیم ادامه میدم.
حال میکنم...
به درسام میرسم...
واقعا دیگه آدم ازین دنیا چی میخواد آخه...
دیدین بعضی وقتا دوست داری بمیری، دیگه پا نشی؟ تو اون حسم...
دوست دارم مرده باشم...


من که سوختم و تموم شدم.. امیدوارم بتونم دست بقیه رو بگیرم...

یادم باشه درباره دو تا دانشجو از دو کشور مختلف هم بنویسم.
دنیا پر از نابرابریه....
به قول یاور
دنیا به باتلاقه
یه مردابه
که هرکی اندازه خودش داره توش دست و پا میزنه...
پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 234 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 13:36