بلاخره تونستم فرصت پیدا کنم و این کتاب پروفسور شارلوت برونته رو ادامه بدم...
دیگه داره تموم میشه...
ازین کتاب لذت بردم...
خیلی...
اول یه کوچولو درباره این کتاب بگم:
این اثر درباره پسری انگلیسی است که برخلاف عقیده خانوادهاش مایل نیست در نقش یک روحانی فعالیت کند به بلژیک میرود تا به عنوان معلم در آنجا فعالیت داشته باشد؛ او برادی ثروتمند دارد ولی برای اینکه مستقل باشد، از برادرش کمکی نمیگیرد و در مسیر فعالیتش دانستن زبانهای متعدد به او کمک قابل توجهی میکند.
نویسنده در این کتاب بلوغ این مرد جوان و ماجراهای عشقی و شغلیاش را در مدرسهای دخترانه بیان میکند. قهرمان داستان، کودک یتیمی بوده که پیشنهاد نزدیکانش برای اینکه در نقش یک روحانی فعالیت کند را نمیپذیرد؛ زیرا خود را برای این شغل مناسب نمیبیند. او به بلژیک میرود و شغل معلمی را برای خود برمیگزیند.
دور و بر صفحه 232 کتاب، نویسنده وقتی فرانسیس ایوانز هنری رو توی یه قبرسون در حالی که بالا سر یه قبری اشک میریخته میبینه و دست میذاره رو شونش، مینویسه که:
برق چشمهای میشی و روشن فرانسیس ایوانز را که بدون وحشت به چشمهای من دوخنه شده بود و آهنگ صدایش را که به من گفت: آقای من! آقای من! و نیز هنگامیکه دستش را در دست من قرار داد دوست میداشتم.
او کنارم ایستاد در حالی که نه پدر و مادرش زنده بودند و نه دارایی و پلی در بساطش بود.
دختری به آن سادگی و بی الایشی به منزله گنجی برای من به شمار میرفت، نمونه عاطفه و انسانیت، همان موجودی که در مخیله و افکار من وجود داشت. همان دختری که من در جستجویش بودمف صندوق قلبی مقدس و ایده ال که میتوانستم عشق خود را به آن سپرده و رویش صحه بگذار. موجودی دلخواه که همیشه درباره آن فکر میکردم، مظهر سعی و کوشش و استقامت، دختری که از لذات نفسانی دست کشیده بود و میتوانست خوددار و خودساخته باشد، محافظ و نگهبانی که میتوانست محرم اسرار من باشد تا بتوانم در کارها همواره با او مشورت کرده و با وی مونس و هم صحبت باشم.
فرانسیس نمونه ای از همه تمایلات و دلبستگی من و سمبلی از حقیقت و پاکدامنی به شمار میرفت، فردی متکی به خود که از وجدان خویش پیروی مینمود، دختری که میتوانست دارای تزکیه نفس و یک زندگی شرافتمندانه باشد، نمونه ای از شفقت و مهربانی بود بدون آنکه صحبتی ازین صفات نیکوی خود به میان آورد، معشوقه ای خوش مشرب اما خاموش و در عین حال پرعاطفه و درونی پرغوغا داشت، فطرتا بااحساس و پرهیجان بود که میتوانست موجب آسایش و منبع نیروبخشی در ساحت مقدس خانواده باشد...
پی نوشت: به نظرم همین که دارم فرصت میکنم که این کتابو بخونم (یعنی کتاب بخونم) نشون میده که زندگیم داره به روال عادی برمیگرده و رنگ و رو میگیره. خیلی خوشحالم!!!
برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 254