سازش

ساخت وبلاگ

آدمای زیادی رو دیدم، که از سر سرخوشی، از سر بیکاری، از سر هرچی به جز "اجبار" یا "دوراندیشی" مهاجرت کردنو رفتن.

تا قبل از خودم، فکر میکردم مهاجرت مال مرفه بی درداست.

بعد از اینکه خودم به فکر مهاجرت افتادم، متوجه شدم که آدمایی هستن که گیر میکنن بین دوست داشتن کشورشون، مردموشون و همون هوای آلودشون و تاب نیاوردن برای دیدن بدبختی های همون مردمشون، بچه هاشون، زنهاشون، و میرن. میرن که بعدا برگردن.

یه روزی، استاد زبانم (که از اخلاقش خوشم نمیاد، ولی وقتی کسی حرف درستی میزنه باید قبول کنی)، بعد از مکالمه کردن باهام (برای تقویت انگلیسیم)، بهم گفت میدونی چی ازت فهمیدم؟ گفتم یا خدا چی؟! گفت تو داری مهاجرت میکنی که بدبختی و رنج مردمتو نبینی. مثل تو اینجا کم هست. کارتم درسته. برو!

بعد از سختی های محیط کارش گفت. از خیلی خیلی اتفاقاتی که برای ماها که اینجا زندگی میکنیم آشنا هست. کلی حرف زد. اونروزو به جای یه کلاس یه ساعت و نیمه، دور و بر سه ساعت نشست (که اون حرف زدن خودش جبران شه)، و کلی حرف زد. از توهین قومیتی ای که دور و برش میدید، از کودک آزاری ها، از فقر، بدبختی، از خیلی چیزایی که میدید (متعجبم که یه مرفه بی درد چطور میتونه این چیزا رو هم بفهمه! مرفه بی درد از نظر من کسی نیست که یهو پولدار شه ها، کسیه که از وقتی به دنیا اومده هیچ وقت معنی کلمه "ندارم" یا "نمیشه" یا "نمیتونیم واست بخریم" رو نشنیده، کسی که نابرابری رو و خط فقر رو حس نکرده، کسی که باباش با پول و روابط برای خودش و خونوادش همه چی رو ردیف میکنه و این پسر ازونا بود... ازونا که جدی هم ازوناست و واسه فکر کردن میره به یه کشور دیگه و منم در عوض میرم به خیابون پشت خونمون و اونجا همگام با تیکه انداختن پسرا و تف کردن پیرمردا که یه بار یکیش رو روسریم تف انداخت با دوچرخه! فکر میکنم به اینده ام)، اونروز کلی صحبت کردیم (الان متوجه میشین که چرا دوست ندارم با مرفه بی دردا ازدواج کنم و قبل آشنا شدن با هر پسری سریع بک گراند چک میکنم که یه وقت مرفه بی درد نباشه و وقتی میفهمم بی درد بوده درجا مغزم برای صمیمی شدن و ازدواج و هر کوفت دیگه مثه این بسته میشه نسبت بهش؟). 

و برام جالب بود، که این پسر در عین حال که از یه بعد خیلی بیشعوره، از ابعاد دیگه واقعا شعور داره.

اینو جلسه اول گفت. بعد نیم ساعت!

 

درست میگفت، من خسته ام از نگاههای ظاهرا نگران ولی در باطن بی خیال و بی تفاوت و مسخره گر و بی اراده مردمم. از نگاههای معصومانه بچه هایی که تو مترو و کنار خیابون یه کوله ده کیلویی حمل میکنن و اسباب بازی میفروشن، از زن های حامله کشورم که کارگری میکنن، از بچه های ده ماهه و هفت ماهه که هر روز تو پل هوایی ها و کنار خیابون میبینم و میدونم که با استامینوفن به خواب رفتن.

از دیدن تئاترایی که درباره زناییه که بچه هاشونو به خاطر اعتیاد میفروشن.

از زنهایی که برای تهیه کباب و غذا برای بچه هاشون فاحشه میشن. میفهمین؟ ببینین چه مردای بیشعوری داریم تو این مملکت که به این زنا هم رحم نمیکنن.

من با این وضعیت اسف بار بدنم قادرم با الودگی هوا کنار بیام، با زندگی خیلی خیلی متوسط خودم کنار بیام. نمیتونم با مغز الوده اکثر مردمم کنار بیام. با این همه تبعیض و نابرابری کنار بیام. نمیخوام حتی یه دونه بچه به این وضعیت اضافه کنم. حتی همون بچه مرفه بی دردو. نمیخوام. اگه یه ذره احساس و عاطفه داشته باشه اونم رنج میکشه. نمیخوام رنج اونو ببینم. 

خسته ام از دور و بریای بیکارم، که کل عمرشونو یا دارن به حالت خرج کردن ترحم برای بقیه میگذرونن و در عمل کوچکترین کاری برای عوض کردن زندگی ادما نمیکنن یا مغزشون داره به این فکر میکنه که حالا پشت کی حرف بزنیم؟ زن و مرد، فرقی نداره.

از گلایه های راننده های تاکسی خسته ام که بقیه پولمو پس نمیدن، ولی میشینن روشنفکرانه تو تاکسی بحث میکنن با همه.

ازینکه چه میلیاردر باشی چه بی پول، کلا در رنج و دردی خسته ام.

ازینکه این مردم نمیفهمن و نمیتونن و نمیخوان که سرشون به کار خودشون باشه و مثل آدم زندگی کنن و همش میخوان زندگی منو انگولک کنن.

ازینکه دوستای صمیمیم هر روز گریه میکنن و هر روز میگن آدمای دور و برمون دست از سر ما برنمیدارن. ازینکه مردم ما در مقابل کارهایی که انجام میدن کوچکترین مسئولیتی حس نمیکنن!

مشکل فقط مردم نیستنا.

ولی همین که دور وب ریات یه ذره بفهمن، خوبه.

یادمون نره، ما بسیاری از مردم کشورمون از سر "سرخوشی" رفتن پناهنده شدن تو کشورای دیگه! برای اینکه "عقده خارج رفتن و خارج زندگی کردن" رو دیگه نداشته باشن رفتن پناهنده شدن. ما با همچین ادمایی زندگی میکنیم!

 

از اتاقای 6 نفره و هشت نفره پانسیونها که مسئولشون بعد ساعت 9 هیچ دختری رو راه نمیده مگه اون پسری که دختره رو میاره یه 200 تومن پول بذاره کف دست مسئوله خسته ام. همون مسئوله رو اگه بهش 500 بدی پسره رو راه میده تو پانسیون دخترانه. ولی دختری که از سر کار برمیگرده پانسیون و میخواد کفه مرگشو بذاره و بخوابه و فردا باز 5 صبح پاشه بره سر کار، نمیتونه شب رو تو اون اتاق شش نفره و هشت نفره بخوابه (یا ده نفره)، مجبوره بیرون واسه.

از اینکه نیم ساعت بالاتر ازون پانسیونه، آدمایی زندگی میکنن که هیچ دغدغه ای ندارن به جز فردا یه دختر بیارم یا دو تا دختر؟ و بخشی ازون دخترا همین دخترای پانسیون پایینین، خسته ام.

ازینکه سختی و مشقت و بدبختی زندگی رو لمس کردم و برعکس اکثر دخترا شعار نمیدم، خسته ترم! خسته ام! خسته! خسته...

ازینکه دور وبریام بهم میگن تو چقدر میفهمی! چرا تو اینقدر میفهمی! و نمیدونن این فهمیدن رو براش چه بهایی دادم خسته ام خدایا... ازینکه تو اون بالا به سختی های زندگی من لبخند میزنی و از دور و بریام کسی ذره ای از مشکلات منو درک نمیکنه، خسته ام! خدایا! تو کی راضی میشی منم یه نفس راحت بکشم؟ 

مردن واسه یکی مثل من ته آرامشه. باور کنین. ولی زنده ام که نذارم خیلیای دیگه مثل من بشن.

وگرنه من خیلی وقته که مردم. 

ازینکه سر صبح ساعت 7 وقتی میرفتم پارک که بدوم، پسره میومد بوق بوق بوق میزد که بیا سوار شو. سر صبح، با چشمای پف کرده من، با قیافه ای که ذره ای ارایش نداره. با یه لباس خیلی معمولی، مانتوی روی زانو و گشاد. آقاهه منو با فاحشه ها اشتباه میگرفت. با کوله ای که پشتمه.

میگفت بیا سوار شو، کسی تو خیابون نیست خودم میام میندازمت تو ماشینا. بعد من جیغ جیغ جیغ، که شاید یه سوپری بفهمه و بیاد بیرون. من فقط میخواستم برم بدوئم تو پارک! همین! تو خیابونم نه! تو پارک!

 

 

رفتن دلایل محکمی میخواد.

من دلایل محکم تری دارم...

 

دلم گرفته، غروب جمعست. حس این اهنگ بود (با اینکه تو کل عمرم دو بار بیشتر گوشش ندادم).


 

 

پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 3 اسفند 1395 ساعت: 9:03