درباره همسفرم، همسرم

ساخت وبلاگ

امشب میخوام براتون از همسفرم بنویسم.

چند ماه قبل که رفته بودم بلیط بخرم، بین انتخاب روزها مردد بودم، داشتم فکر میکردم که چیکار کنم و چه روزی رو انتخاب کنم.

خانومه بهم گفت کسی میاد دنبالت؟ گفتم نه، منم و همسفر همیشگیم. گفت دو نفرین؟ چرا براش بلیط نمیگیری؟ گفتم ایشون میرن یه سکشن دیگه! گفت یعنی چی؟ گفتم میره قسمت بار! یهو کل اتاق رفت هوا!! 

بهم گفت وقتی کسی دنبالت نمیاد، دیگه مهم نیست چه روزی، بچه هایی که دنبالشون کسی میاد معمولا آخر هفته رو برای پرواز انتخاب میکنن. تو هر موقعی عشقت میکشه برو.

دیدم درست میگه...

حرفشو گوش کردم...


گاهی به این فکر میکنم که با دوست پسرم ازدواج کنم، من برم، اون بعدش میاد. اون خبر نداره که من این فکرو دربارش میکنم. ولی من ته دلم به این فکر میکنم. چیزی که مهمه اینه که اون هنوز دوستم داره. وقتی من هیچ کس و هیچی نبودم (الانم نیستم، اون موقع بدتر بود ولی) اون منو همونطوری قبول کرد و دستمو گرفت. همین که یکی نگرانت باشه، همین که مطمئن باشی دوست داره، همین که بدونی هر کاری ازش بخوای برات انجام میده، همین که مطمئن باشی هرکی باشی و هرچی اون دوست داره و عوضت نمیکنه، خیلی باارزشه. شاید هیچوقت مثل اونو پیدا نکنم.

میدونین، خیلی میترسم که یهو گوشی رو بردارم و بهش بگم علیییییییییییییییییی پاشو بیا اینجا ببینمت. میترسم زندگیم وارد یه فاز جدید بشه و بعد خودمم پشیمون بشم که چرا سری که درد نمیکردو دسمال بستی احمق! از حماقت های دخترانه میترسم. ازینکه این سری اگه نظرم عوض شه قطعاااااااااااااا منو میکشه. شک ندارم. منو میکشه. اینی که میگم واقعیه ها. منو میکشه.

گاهی فکرم مشغول این چیزا میشه.

یادمه وقتی باهاش دوست شدم، بچه ها اذیتم میکردن و کلی مسخره بازی درمیاوردن و میگفتن این ازت ده سال بزرگتره، مینیم 20 تا دوست دختر عوض کرده تا رسیده به تو. منم حرفشونو قبول داشتم و بهش اعتقاد داشتم حتی! ولی در کل همین که از من بزرگتر بود باعث شده که تا الان بهش تکیه کنم و اینقدر مرد روزهای سخت من بشه که حتی وقتی باهاش نیستم، این قدر بتونم به شونه هاش تکیه کنم. همین که عاقل و باسواد و اجتماعیو باهوشو دلسوزه و مهم تر اینکه منو خیلی دوست داره واسه من باارزشه. همین که مثل جدی هر روز مستقیم و غیرمستقیم اعلام نمیکنه که من براش اندازه یه اپسیلون مهم نیستم عالیه واسه من. قدر آدم خوبو وقتی نیست میفهمی. اصلا نمیدونم چرا با اینکه جدی در جایگاه این دوست من نیست ولی اینا رو با هم مقایسه میکنم! اخه جدی یهو اومد وسط زندگیم و بهم نزدیک شد شاید به همین علت باشه (یهو هم ول کرد و رفت).

ولی ازون جایی که هرچی رو ربط میدم به عجول بودن و احساسات دخترانه، پس هیچوقت عجله نمیکنم. خیلی باید بهش فکر کنم. از طرفی میترسم دیر شه. از طرفی میترسم از ازدواج کردن. کلا از ازدواج میترسم. اگه الان قرار باشه من بخوام با کسی ازدواج کنم باید حداقل 3 سال باهاش بچرخم و بعد 3 سال تصمیم بگیرم. حتی اگه طرف پسر پادشاه باشه. میدونی، گاهی میترسم این وسواسم بدبختم کنه. تنهام کنه. اونی که منو واقعا دوست داره رو ازم دور کنه.


پی نوشت: خیلی باحاله این جدی یه بار تاریخ سفرمو پرسید و بهش گفتم. چند روز بعد دوباره پرسید. خب وقتی واست مهم نیست و باز یادت میره چرا میپرسی. نمیفهمم چرا اصرار داره نشون بده هیچی از من براش مهم نیست. این کاراش خیلی دلمو میرنجونه. دقیقا به همین علته که حس میکنم اون دوستم بی نظیر بود. یعنی اگه این جدی نبود من هیچوقت خلاء وجود اون دوستمو حس نمیکردم! هر سری که جدی عمدا نشون میده که من تو ذهنش وجود ندارم، حتی واسه یه رفاقت خیلی خیل یمعمولی، من یاد اون دوستم میفتم و همون لحظه هوس میکنم بهش زنگ بزنم و بگم اگه بگم غلط کردم قبوله؟ (میدونم که قبول میکنه، میشناسمش...)، ولی هر بار جلوی خودمو میگیرم. ولی مطمئنم چند وقت دیگه جلوی خودمو نمیگیرم. این سری منتظرم جدی یا هر مرد دیگه عمدا بی محلی کنه. همینطوری منتظرم خخخخخخخخخخ

:)

بهله.

این بود شرح احوال امروز این حرفالوی پرچونه!

تا برنامه دیگر.


پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 223 تاريخ : جمعه 28 آبان 1395 ساعت: 0:40