مجردی و تغییرات-قسمت اول

ساخت وبلاگ

تو این مدت (تقریبا میتونم بگم از آذر پارسال تا الان، شایدم قبل تر، نمیدونم)، من خیلی فکر کردم.

درباره خودم، درباره زندگیم، درباره همه چی،

درباره اینکه چی میخوام، میدونی، من همیشه دنبال این بودم که یکمی عاقل شم، بعد به زندگیم از بالا نگاه کنم.

یکی از دوستام همیشه میگفت یکی از خوبیهای خارج زندگی کردن اینه که به دور از خانواده و دوستات، به دور از دغدغه ها، به دور از زندگی همیشگیت، با خودت خلوت میکنی و به زندگیتاز بالا نگاه میکنی و میبینی کجایی دقیقا و چند چندی.

من از وقتی که رفتم خارج و تنهایی زندگی کردم، خیلی بزرگتر شدم (واقعا توفیق اجباری بود که دوستم نتونست اون سفر طولانیه رو با من بیاد، واقعا شاید اگه با من میومد من از خارج رفتنم متنفر میشدم! یه چیزم بود، باز دوباره چتر حمایتشو بالا سرم میگرفتو دیگه اجازه نمیداد که من مستقل شم و اینی بشم که هستم و قدر استقلالو بدونم، و مهم تر ازون جدی رو به و امثال جدی رو به خاطر طرز تفکرشون و استقلالشون دوست داشته باشم، نمیدونم، میدونین، من یه دنیا احترام و ارزش واسه دوستم قائلما. خیلی چیزا رو ازون دارم. اون کمکم کرد بالغ بشم و عین یه معلم بالا سرم واساد، با حوصله تموم نشدنی و بهم عشق داد و بهم حس ارزشمند بودن داد و کمکم کرد خودمو بشناسم و بهم سبک داد، ولی اینکه یکی دوست و معلم خوبیه، دلیل نمیشه که شریک زندگی خوبی هم باشه). اونجا تا حد زیادی خودمو شناختم. تو چند وقت اخیر، سعی کردم این شناختو کاملتر کنم.

چیزای زیادی رو تقریبا درباره خودم متوجه شدم.

فهمیدم زندگی کردن واسه بقیه (واسه خونوادم، شوهرم، بچه ها، هرچی!) خیلی آسیب زننده هست.

فهمیدم که من هنوز دوست دارم حس مجرد موندن و با خودم بودن رو همچنان داشته باشم.

کلا خیلی وقتا بی دلیل توجه من معطوف خانواده و دوستام و اون دوستم و نمیدونم منمیخوام تو 32 سالگی ازدواج کنمو تو 35 سالگی بچه بیارمو تا 42 سالگی همینطوری بچه بیارمو نمیدونم این حرفاس! اضلا لزومی به این همه توجه نیست!

این همه من به دور و بریام اهمیت دادم.

در حالی که واقعا نیاز نبود.

میدونی، هر قد میخوام ازین جدی صحبت نکنم باز نمیشه! آخه واقعاااااااااااااا منو تا حد زیادی خوب میشناخت و حرفاش درست بود! میگفت تو تو سی سالگیت عین مسخ شده ها مغزت فرمان میده که ازدواج کن! ما دخترا عجیبا احمقیم تو این مورد! همه مون مرض ازدواج کردنو داریم به نوعی در خودمون. دوست داریم بچه بیاریم.

تو این چند وقت اخیر، این اخلاقو به طور کامل در خودم ریشه کن کردم.

مثل دیدن اون فیلما، که انقدر حرف جدی واسه من قانع کننده بود که گذاشتمشون کنار واسه همیشه.

دوست دارم بعد این به خودم خیلی توجه کنم، "به فکر خودم باشم"، این همه بلا سرم اومده، به خاطر حماقتام. به خاطر دلسوزیام. در حالی که واسه خیلیا مهم نبوده.

تازیگا فهمیدم که من مینیمم تا چند سال اینده ابداااااا آمادگی شوهرکردن ندارم (اینو البته از خیلی وقتا میدونستم)، حتی حوصله ندارم با کسی وارد رابطه جدی بشم. دوست دارم واسه خودم خونه داشته باشم، زندگی کنم، لذت ببرم، وقتمو با کسایی که دوسشون درم بگذرونم. درس بخونم، ورزش کنم، کارایی که دوس دارمو انجام بدم...

 

یه اخلاقی که خیلی دوس دارم بذارم کنار، زیاد توضیح دادنه. ازین کارم خوشم نمیاد.

میخوام کمتر حرف بزنم، کمتر توضیح بدم.

حتی من الانم دارم زیاد مینویسم!

باید اینو تمرین کنم....

جدی حتی اینو هم درست میگفت...

میبینی! نمیشه حرفشو نزنم! آخه درست میگه! وقتی درست میگه! وقتی حرفاش درسته، خب بیمار که نیستم که نفیش کنم! درست میگه! والا! بلا! حق با اونه....


در این رابطه حرف زیاد دارم....

بعدا بقیشو مینویسم....

ادامه داره...

پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 220 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 16:41