بداخلاقها، خیلی بداخلاقها

ساخت وبلاگ
گاهی وقتا، این حس بهم دست میده که جدی با زبون بی زبونی خیلی وقتا (بالای ده بار) خواسته بهم بگه که ای دختر! من تو زندگیم دغدغه دارم، زن و زندگی دارم و تو مینیمم اهمیتو در زندگی من دارا هستی (حق هم داره، زندگی خودشه، مگه من چیکارشم)، اینکه من مینیمم اهمیت رو داشته باشم یا اصلا واسش کلا بی اهمیت باشم مهم نیست واسم. اینکه همیشه اینو مستقیم و غیرمستقیم بهم منتقل میکنه یه ذره اذیتم میکنه. اینکه خیلی واضح بهم میگه تو به درد سلام علیکم نمیخوری خیلی ازارم میده.
میدونین، این چیزا، تیکه تیکه تو دل آدم جمع میشه، بعد من یهو بعد مثلا یه سال حس میکنم این ادم هیچ فرقی با بقیه آدما واسه من نداره و اون موقع هست که من اونو لایق حتی سلام کردن خالی خودم هم نخواهم دوست. میدونی، من به همه سلام میکنم. مشکلی با سلام و نمیدونم احوالپرسی ندارم. منظورم اینه که میشه یه غریبه واسه من.
نمیدونم چرا اصرار داره بهم بقبولونه که من هیچی نیستم و لیاقت ندارم حتی دو دقیقه وقت رو من بذاره!
بار اولمه که کسی اینکارو میکنه. بار اولمه که کسی اصرار داره بهم بفهمونه که من کوچکترین ارزشی واسش ندارم! نمیدونم چرا اینطوری میکنه. دوست دارم بهش پیام بدم و بگم اکی گرفتم! تو ازم بدت میاد. باشه فهمیدم! فقط لطفا دیگه تکرارش نکن!
نه به اون دوستم! که چپ و راست همه وقتشو چه پیش من بود چه نبود صرف من میکرد چه اینکه یکی باهام اینطوری رفتار میکنه!
البته مقایسه این دو تا از بیخ و بن اشتباهه چون جایگاهشون با هم فرق داره تو زندگی من ولی در کل چون من کلا همون یه دونه دوست پسرو داشتم خیلی واسم این رفتارها عجیب میشن.
نمیدونم!
مهم نیست!
میسپرمش به زمان! زمان بهترینها رو همیشه میاره. ته تهش! یه سال بعد، آره جدی برای من فرقی با رهگذر خیابون نداره (که هیچ شناختیم ازش ندارم). فقط نمیفهمم چرا اینقدر اصرار داره بهم بفهمونه که من براش بی ارزشم. خودش میدونه که من احمق و تهی مغز نیستم و اگه یه بار غیرمستقیم هم بگه من میفهمم. نمیدونم چرا هر هفته مینیمم 2 الی سه بار به این قضیه اشاره میکنه! برام جای سوال داره!

بقیه این پستو، تو تاریخ 7 ابان 95 نوشتم (تا اینجا مال همین امروز و همین الانه!)
تو بخش پیش نویسا مونده بود، الان دارم منتشرش میکنم!

من پیش دوست قبلیم (اینکه نمیگم دوست پسرم، به خاطر اینه که من واسه این آدم خیلی بیشتر از یه دوست پسر خالی بود، خیلی کمکم کرد و زندگیمو عوض کرد) هر وقت میگفتم رفته بودم مراسم عروسی وای که چقدر قشنگ بود، میگفت خاک تو سرت!!! بلافاصله ها! نه میذاشت، نه برمیداشت، میگفت خاااککککک تو اون سرت، میخوای بچه هاتو اینجا بزرگ کنی؟ بدبخت؟ محکوم به فنا شدنی! این بود دنبال آرزوهات رفتن؟ اینطوری تو میخوای یه چیزی بشی؟ حالا ادعات میشه میخوام به بقیه هم کمک کنم؟!!! دقت کنین که دوست منم کشورشو دوست داره. ولی خب اینطوری میگفت که من فکر بچه اوردنو از سرم بندازم بیرون! و بچسبم به اهدافم!

و من همونجا در دم خفه میشدم!! و میرفتم میچسبیدم به کارام!
اما این جدی، به اون بنده خدا گفته زکی! جدی یهو میاد میگه بی عرضه شوهرت بدن؟!
یعنی از ریشه میزنه منو قطع میکنه ها!!!
بعد فرق اینا تو اینه که:
1. جدی راه و چاهو به معنای واقعی کلمه بلده تو اون زمینه ای که من الان هستم و نیاز به کمک دارم. با حرف جدی من میتونم برم ته چاه. چون مطمئنم منو میاره بیرون و تو سرمم نمیزنه. یکی از اخلاقای جدی که من ستایشش میکنم، اینه که هرگزززززز چیزی رو تو سرت نمیزنه. این اخلاقش واقعا خوبه و جدا با اکثریت مردم جامعه ما فرق داره.
2. جدی منو دوست نداره. فکر کنم ازم بدشم میاد. کلا دوست داره کمتر دور و برش باشم. اون دوستم منو واقعا دوست داشت. وقتی من چیزی رو میخواستم، میرفت بههر قیمتی که بود به دستش میاورد و میداد دست من، گاهی وقتا میگم چرا من زن این نشدم؟! اگه زنش بودم تا الان مرده بودم! 
نه که اشکال ازون باشه فقط. منم حساس و الاغم. نمیدونم شاید چند سال دیگه زنش بشم!!! چه میدونم خب! کی منو میگیره آخه!؟ میدونی، اینکه آدم خودش بفهمه برای چه کاری مناسبه برای چه کاری نیست خودش از فاجعه جلوگیری میکنه و خوشبختانه من تو این قضیه خوبم خیلی! من صادقانه با خودم کنار میام. تو این قضیه هم با خودم کنار اومدم و گفتم تو هنوز میخوای جوونی کنی ،میخوای شیطنت کنی، بری دنیا رو بچرخی، دنبال اهدافت باشی، از یه طرف یه ادم احساسی احمقی! ازدواج کردنت یکی دیگه رو هم بدبخت میکنه. بچه بیاری هم بدبخت میشن!
به نظرم آدم اگه کلا ازدواج نکنه، یا که ازدواج کنه و به محض درک تفاوتهایی که خیلی خیلی عمیقن بخواد جدا بشه به طوری که لطمه نزنه به طرف مقابلش، خیلی بهتره تا مثل پدر مادرای ما ازدواج کنه و خودش و بچه هاش و طرف مقابلشو که با هزار عشق و امید جوونیشو داره به پای آدم میریزه از بین ببره و تباه کنه. این ایده منه.
من ازین دخترام که خواستگارام زیاد نیستن (بعضی دخترا صد خواستگار در روز دارن!)، به جز یه عده که مثلا طرف الان درسشو تموم کرده و کار پیدا کرده و به هر قیمتی که هست میخواد زن بگیره (نمیدونم اینا چه عجله ای دارن) و خب اونا طبیعتا به من و خواهرم! و دختر عمه هام و همه به چشم زن زندگی نگاه میکنن!! من بقیه خواستگارام واقعا کمن. ولی آدم حسابین از نظر جامعه! آدم حسابی تو ذهن من یه تعریف مشخص داره و این پسرایی که آدم حسابی گفتم بهشون از نظر مامان و بابا و اقوامم آدم حسابین، نه من! از نظر من یه مشت پیر خرفت احمقن که طرف تا 35 سالگی دختربازی کرده (و همه استانداردهایی که از نظر دخترا ستودنی هست رو داره) و بعد گفته حالا پاشم برم این دختر 23 ساله رو هم بگیرم بزنم تو سرشو هر روز واسه من غذا بپزه و خدا رو شکر کنه که شوهر داره!! من اینا رو محل سگم نمیذارم. یه بار مامان یکی از همین پیر خرفتا به بابام گفت آینده دخترتو میبینیم! من نه گذاشتم نه برداشتم گفتم بهتر از آینده ای میشه که قراره با پسرت بسازم! (من حرف بدی زدم؟ نظرمو گفتم!!) اون روز تو خونه ما دعوا شد! شورش شد! یعنی سر این حرفی که من به زبون آوردم بشقاب پرت میکردن طرفم (واقعا زشت بود حرفم؟)، من حرف دلمو زدم!! من به عنوان بچه اول اگه اینقدر سفت و سخت نباشم بقیه بچه ها به فنا میرن. من باید محکم باشم خب. خلاصه گذشت و گذشت و پسره دو هفته بعدش از یه دختر دیگه خواستگاری کرد و ازدواج کردنو رفتن سر زندگیشونو الان که قیافه این خانومه رو نگاه میکنی شبیه ایناییه که دارن دیابت میگیرن (با اون پسر کی زندگی میکنه؟! هر قدرم تحصیلات و پول داشته باشی، شعور که نباشه تعطیله همه چی)، من هر دفعه یه نگاه عاقل اندر سفیه به بقیه میندازمو بقیه سکوت میکنن! الان درک میکنن چرا من زن این پرادعای بی خاصیت بیعشور نشدم.
ولی بعد هر نه گفتنم یه دعوای بزرگ راه میفته ها. دعوای بزرگ یعنی من مینیمم 3 هفته اعصابم خرد و خاکشیره!

میدونین، این اخلاقمو دوست دارم!
اگه قرار بود من با هر احمقی برم زیر یه سقف تا الان مرده بودم.
این اخلاقمو به خواهر کوچیکمم یاد دادم و اونم وقتی الان انقدر پافشاری میکنه رو اهدافش من لذت میبرم. آدم باید اینطوری باشه. ولی من سختی زیادی رو متحمل شدم. خیلی. خیلی. از خیلی از حقوقم محروم شدم. یعنی اگه قرار بود مثلا منو تو کلاس ثبت نام کنن، بعد اومدن اون خواستگارای احمقم همه کنسل میشد!
به نظرم تو پسری که بهت میخوره و باهات جوره رو باید بگردی پیدا کنی نه که بشینی گوشه خونه و وسط مهمونیا که یه ادم بی شعوریکه چشمش داره میچرخه واسه همه دخترا که یه صید داشته باشه! از تو خوشش بیاد، یا مامانش خوشش بیاد و بگه حالا اینو هم کاندید ازدواج با پسرم کنم.
بعد تو منت مامانه و خاله هه و خیلی از آدمای مشنگی که تو کل زندگیشون تنها کاری که کردن یه دونه بله گفتن سر سفره عقد بوده بیان تو رو قضاوت کنن یا مثلا به چشم مشتری نگات کنن.
پسرت دکتره؟ به درک!
پی اچ دی داره؟ به درک! واسه خودش گرفته واسه من که نگرفته.
تو فرنگه؟ به درکککککککک، من خودم عرضه دارم میرم! نیازی به پسر احمق زشتت نیست.

بعد این جدی بهم میگه سرتو بنداز پایین جلوی این خس و خاشاک فروتن باش! اینا رو باید با جارو از خونه بندازی بیرون!
ایا من آدم روانی ای هستم؟ بله هستم! خودم میدونم! ولی اینی که هستمو دوست دارم!
من واسه اینی که هستم خیلی تاوان و بها دادم، به کمترینها راضی شدم، سرکوفت شنیدم، جلوی جمع احمقانه زنهای ایرانی که به جز داشتن یه دونه دستگاه تولید مثل هیچی دیگه ندارن من قضاوت شدم بارها و بارها ساکت موندم تا بحث کش پیدا نکنه و بهشون گفتم که آره حق با شماس من تا فردا شوهر میکنم! میدونین، یه عده تو جامعه ما هستن (من جمله اکثر دخترای اقوامم، البته باید دختر خاله ها و دختر عمه ها و دختر عموهامو بذاریم کنار، اونا خوبن) که هیچی و هیچی بلد نیستن. هیچی! به جز داشتن یه دونه دستگاه تولید مثل و مقداری جهیزیه هیچچچچچچچچچ استعدادی ندارن اینا!!! آخه هیچ استعدادی ندارن!!!!! عجیبه! اینکه منی که عمری زحمت کشیدم و رو امیالم پا گذاشتم خیلی وقتا و واسه ساختن خودم حداقل زحمتو کشیدم، زورم میاد که این آدما که همین یه دونه جواب بله گفتن به هر احمق بی شعوری تنها هنرشونه منو قضاوت میکنن (آدمایی که هیچ گونه توانمندی و استعدادی ندارن)، من گاهی دلخور میشم. ولی سریع حالم خوب میشه. میدونین چرا؟ چون همین خواستنهای من، همین پشتکارم، همیشه بهم این امکان رو میده که پا رو فراتر بذارم و با اینکه دور و برم پر این آدمای هیچ هست، ولی آدمای درست و درمونو پیدا میکنم و با کمک اونها میرم بالا و اوج میگیرم.

پی نوشت: الان (همین امروز) که دارم این نوشته مو میخونم حس میکنم چند روز قبل چقدر دلم گرفته بوده! چقدر دلم پر بوده! الان خوبم! حسم خوبه! همه کس و همه چی و دنیا رو الان دوست دارم!


پی نوشت 2: دفعه بعد میخوام حرفای مهمی درباره خودم بنویسم. حس میکنم دارم وارد یه مرحله جدید میشم. نه که فیزیکی، که اونم هست البته. از نظر روحی منظورمه. آدم معمولا دیر به دیر این اتفاق براش میفته، اینکه حس کنه به یه بلوغی رسیده و داره وارد یه مرحله جدیدی تو زندگیش میشه.
برای من داره اتفاق میفته. 
حس میکنی دوست داری که قوی بشی، یا داری قوی بشی و اگه ازت همه چیزتو بگیرن تو باز بلند میشی و همه رو بدست میاری. حس میکنم باید گوشامو باز کنم و حرفای منطقی رو بهتر از گذشته بفهمم و بهشون عمل کنم. حس میکنم باید قوی باشم. بدون اینکه احساسی بشم بیخودی، آدمای دور و برمو دوست داشته باشم (چون بای دیفالت من یه دختر احساسی احمقم که هر گذشتی میکنه به خاطر اطرافیانش).
فقط دوست دارم از یه طریقی به جدی بفهمونم که بابا اکی! متوجه شدم که تو حالت ازم به هم میخوره! ول کن دیگه! کمتر تیکه بنداز! الان موندم بهش چطوری بگم چون حس میکنم دیگه از مدل رفتارش خسته شدم. با اینکه آدم بسیار بسیار خوبیه و واقعا دوست داشتنیه و واقعا چه خوبه که همچین دوستی من دارم... این دغدغه مه در حال حاضر. حس میکنم هر لحظه دارم تحقیر میشم. هر دفعه که بهش ایمیل میزنم یا پیامی میدم این حس بهم دست میده. آخه فیدبکای خوبی نمیگیرم اکثر مواقع.
پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 257 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 16:41