زن دیوونه قسمت اول

ساخت وبلاگ

از خونه اولمون،

اومده بودیم خونه دوممون.

 

بابام هنوز کارگر بود ولی هنوز به سختی پول جمع میکرد که کتاب و روزنامه برای ما و خودش بخره.

 

و حسش خیلی خوب بود که ما همیشه روزنامه میخوندیم و کتاب.

 

زندگی ما خیلی بالا پایین داشته ولی واقعا ادمهای خوشحال و قانعی بودیم.

 

اون موقع ما رو توی مدرسه ده خودمون اسم ننوشتن.

به دلایل متعددی.

 

فرستادن محله ای که سه چهار تا محله بالاتر از محله ما بود.

 

هر روز حدود چندین کیلومتر پیاده میرفتیم تا برسیم به مدرسه مون.

 

ببام با ماشینمون ما رو میبرد میذاشت مردسه که انرژی مون ذخیره بشه.

معمولا برگشتنی خودمون برمیگشتیم گاهی هم میومد دنبالمون.

میومد تا میشد ماشین رو پر میکرد از بچه های مدرسه و میاورد توی خونه هاشون پیاده میکرد (مجانی) و بعد از کیلومترها ما میرسیدیم خونه مون، مثلا دو کیلومتر بعد از آخرین خونه، خونه ما بود.

 

سه تا رودخونه توی مسیر بود،

که اولی کم اب تر بود ولی توی زمستون خیلی پر آب و خطرناک میشد.

دومی از اول پاییز پر آب میشد،

 

و سومی از اول سال تا آخرش پر اب بود.

 

کنار اون پل هیچ پیاده رویی نداشت.

 

یعنی هر سه تا پل فقط و فقط یه راه اسفالت بودن،

که ما اینقدر صبر میکردیم، که همه اسکانیاها و ماشینها رد شن و بعدش خودمون میدوئیدیم به این ور پل.

 

ولی اون پل کوچیکه توی بهار و تابستون خیلی قشنگ میشد و میشد از روش پرید. توی بهار توی اردیبهشت سخت تر میشد چون اب روزدخونه ها بیشتر میشد ولی باز قشنگ بود.

 

ادامه داره.

 

 

پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 25 دی 1398 ساعت: 19:46