داستان آخر: مرگ

ساخت وبلاگ

تو کتاب تاریخ معاصر ایران اثر پیتر آوری نوشته شده:

هنگامی که یحیی دولت آبادی در سال 1913 پس از سه سال دوری از وطن، از سوئیس به ایران آمد، مملکت خود را به ملک بی صاحب توصیف کرد. او در نیمه راه بندر انزلی به تهران  (منجیل) برای اولین بار چشمش به بیرق ایران افتاد که بر فراز یه پاسگاه ژاندارمری کوچک برافراشته شده بود و از پاسگاه روسها خبری نبود. اما کوچکی پاسگاه نتوانست شادمانی این مسافر را از این که بلاخره نشانه ای از ادامه حیات ایران وجود دارد زایل سازد.

 

بلاخره تونستم یه کتابی پیدا کنم و قلق همه مقالات دستم بیاد! خوشحالم!

آرایشگرم هر وقت درباره سرخ شدن لپهام یا مثلا پسرا به طور کلی یا مثلا درباره پوستم یا موهام صحبت میکنه لپهای من سرخ میشه. دوباره میگه ای وای سرخ شدی تو، باز من سرخ تر میشم!!!

با سرخ شدن لپها چه کنیم؟!

خیلی من تابلو میشم که!

 

یکی از دوستای من خیلی برای من "خاص" هست.

اول یه چیزی دربارش بگم، اینکه وقتی مقنعه سر میکنه میشه شبیه 16 ساله ها و وقتی شال سر میکنه میشه شبیه 38 ساله ها! بهش میگم بابا! مقنعه سر کن!

این دوست من خودش سختشه تلاش کنه، ولی با یه قلب پاک و مهربون منو به جلو میرونه.

خودش حوصله نداره ها!!

ولی منو همیشه تشویق میکنه.

واقعا این دخترو دوست دارم.

 

یکی از دلایلی که باعث میشه من دیوونه پاییز باشم (در حدی که میخوام اسم یکی از دخترامو بذارم پاییز!) اینه که تو پاییز دم به دیقه صدای اره برقی (موتوری) میاد، ازینا که باهاش درختا رو قطع میکنن، نه که من از درختا بدم بیاد نه!!! این صدا مال پاییزه. درختای خیلی بزرگ و پیر و قطور و خطرناک برای خیابونها رو با این اره ها قطع میکنن، مخصوصا تو ابان و اذر....

صداشو دوست دارم

صداش مال پاییزه

فقط مال پاییزه

غم انگیزم هستا

ولی زیباست

هوس کردم سفر کنم به ترکیه!

ماههاست این فکر افتاده تو سرم و داره رژه میره!

واقعا میخوام برم ترکیه دلم تنگ شده!!!

 

یه مدته که مغزم دیگه نمیتونه هیچ اینده ای رو تصور کنه برای من، یا حداقل خیلی ضعیف شده و هر لحظه داره ضعیفتر میشه.

شاید به خاطر مسائل روزهای اخیرمه نمیدونم.

خیلی میترسم.

ازین میترسم که یهویی خودمو بکشم.

دیگه کنترل دقیقه هام دست من نیست.

حس میکنم مرگ خیلی شیرین باشه. نمیدونم. هم ترسناک هم شیرین. آدمو از همه تعلقاتش راحت میکنه. آدم راحت میشه.

دیگه ترسی در کار نیست. دیگه احتیاط معنا نداره. دیگه سکوت و ملاحظه کردن معنی نداره. راحت میشم.

واقعا از خدا اینو میخوام که این یه بارو! لطف کنه در حقم و زندگی منو تموم کنه. واقعا دیگه دوست ندارم زنده بمونم. کلی آرزو داشتم که میخواستم به همشون جامه عمل بپوشونم. ولی دیگه نمیشه. با این شرایط نمیشه. زندگی من جهتش داره بی دلیل عوض میشه و من مرگ رو ترجیح میدم و این تنها خواسته من توی این دنیا هست و یه جورایی فانتزیم شده.

امیدوارم به زودی ازین دنیا راحت بشم.

پاییز...
ما را در سایت پاییز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5outsideofheavena بازدید : 194 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 11:01